محل تبلیغات شما



آمدم ای شــــــاه پناهم بده

روزها یکی پس از دیگری می گذشت و من هنوز توفیق زیارت یار و دیدار محبوب را نیافته بودم.

آرزو داشتم فقط یک بار هم شده بتوانم در آن صحن و سرای نورانی و در جوار آقا لباس خدمت گزاری اش را بر تن کنم و عاشقانه به نوکری اش بپردازم.

و چه افتخاری بالاتر از این مقام که بالاتر از مقام تمام شاهان و دولت مردان عالم است؟

رویای تاج و ردای نوکری آقایم شب و روز با من بود و آرام و قرار مرا گرفته بود.

هر بار تصمیم به رفتن می گرفتم نمی شد. هر بار چیزی مانع می شد.

و من با خود می گفتم حتما حکمتی دارد، الخیر فی ما وقع.

به خداوند و خیر خواهی اش ایمان داشتم و صبر می کردم و می دانستم که زمانش برسد خودش همه چیز را جور می کند.

و عاقبت رسید زمان این سفر

اواخر شهریور ماه بود و دیگر فکر و خیال رفتن به دیار عشق از سرم رفته بود

در روز های تاسوعا و عاشورای حسینی خیلی هوایی حرم بودم اما نشد، حالا دیگر زیاد در فکرش نبودم

آن روز هم مثل همیشه سامانه خادمیاران را باز کرده بودم و مشغول گذراندن دوره های آموزشی بودم

تازه چند وقتی بود که با پیگیری های زیاد بخش رزرو کشیک حرم برایم فعال شده بود

با خودم گفتم نگاهی به صفحه اش بیندازم

تقویم رزرو کشیک ها را که دیدم دلم گرفت

همه ی روزهایی که دلم می خواست در حرم باشم گذشته بود

قبلا که نگاهی به تقویم کرده بودم تا اواسط مهر ماه تمام کشیک ها پر شده بود و هیچ جای خالی وجود نداشت

همیشه به خودم سرکوفت می زدم که  اگر زودتر جنبیده بودی لااقل دهم محرم را آنجا بودی

الان هم که دیگر  تابستان تمام شد و تو باید صبر کنی تا سال بعد. ناگهان تمام غم دنیا آمد توی قلب من

بغض گلویم را گرفته بود . تا سال بعد باید صبر کنم؟

توضیحات مربوط به رزرو را خواندم، برای اولین بار باید روز پنجشنبه یا جمعه را انتخاب می کردم

و مطمئن بودم که این دو روز هفته حتما تا آخر ماه بعد پر است

یکهو دستم رفت روی تقویم و روز 29شهریور را که جمعه بود باز کردم

و در کمال ناباوری فقط و فقط یک جای خالی در شیفت عصر دیدم.

باورم نمی شد. روز آخر شهریور . جمعه ای که من می خواستم . یک جای خالی داشت !

خودم همین تقویم را قبلا چک کرده بودم اصلا تا ماه بعد هیچ جایی نداشت! مگر می شد؟

بله اگر آقای من و خداوند می خواستند میشد به همین راحتی

آنقدر تند و با عجله آن کشیک را رزرو کردم که اصلا نفهمیدم چه می کنم

بعد یادم آمد که باید از مادرم برای رفتن به مشهد اجازه بگیرم! ولی اجازه می داد، آقایم اجازه ام را قبلا گرفته بود . می دانستم

خلاصه که مشغول جمع کردن وسایل و بستن کوله بارم شدم

روز حرکت با کلی شور و شوق و امید راهی مشهد شدم

هیچ برنامه ای برای جای خوابم و محل اقامتم نداشتم، اما مطمئن بودم آنکه مرا طلبیده فکر جا و مکانم را نیز کرده است.

با بدنی خسته سوار تاکسی شدم و از ترمینال یکراست به طرف حرم و جای همیشگی ام، روبروی باب الجواد رفتم

از ماشین که پیاده شدم با کیف و وسایل در دستم، روبروی ورودی باب الجواد، رو به حرم ایستادم

دست بر سینه ام گذاشتم و به آقای مهربانی ها، به عشق زندگی ام سلام کردم و گفتم آمدم آقا من آمدم

و رفتم دنبال جایی برای گذاشتن وسایلم .

از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان جرات نزدیک شدن به هتل ها را نداشتم

یعنی پول ماندن در آن ها را نداشتم

مسافرخانه ها را هم که یکی یکی رد کردم، شبی صد و هشتاد هزار تومان به بالا .

رفتم سراغ زائر سراها و حسینیه ها

یکی، دوتا، سه تا . همه پر بودند. در دلم گذشت که حالا چه کنم . آخر تابستان است و شهر حسابی شلوغ . جایی نیست برای من انگار .

لحظه ناامیدی چشمم به تابلوی بزرگ یک حسینیه افتاد و با خود اندیشیدم، سنگ مفت و گنجشک هم مفت

این یکی را هم امتحان می کنم

و خدا را شکر یک سوییت خالی پیدا کردم

بعد از چند ساعت استراحت لباس عوض کردم و عطر زدم و به طرف بهشت زمین به راه افتادم

از در که گذشتم و وارد صحن جامع رضوی شدم بی اختیار اشکم جاری شد

چقدر دلم برایش تنگ شده بود. خدایا شکرت که اینجا هستم . امام رضا ممنونم

با سر افتاده از شرم و کلی خجالت که فقط خود خدا از آن خبر داشت و آقایم وارد شدم

عذرخواهانه سلام می کردم و در دل با مولایم راز و نیاز می کردم

به یاد پدرم افتادم و اشک هایم بیشتر جاری شد . آقا هنوز یک سال از یتیم شدنم نگذشته . پدرم رفت . و تو می دانی که چقدر تنها شدم .

به پدرم قول داده بودم این زیارت فقط و فقط به نیابت از طرف او باشد و بس

پس از جانبش سلام دادم و صلوات خاصه را خواندم

حسابی دور پنجره فولادش گشتم و وارد حرم شدم

خود را به روبروی ضریح نورانی آقا رساندم و هزاران بار سلامش گفتم

بعد به یاد ماموریتی که به دنبالش تا اینجا آمدم افتادم

باید به طرف دفتر امور خادمیاران در بست طوسی می رفتم

پرسان پرسان راهش را پیدا کردم و به آنجا رفتم

و من چه می دانستم راه رسیدن به افتخار و مقام خادمی آقا حضرت رضا چقدر سخت است

در خیالم فقط کافی بود خودم را معرفی کنم و تمام .

اما حالا فهمیدم یک آزمون سخت در پیش دارم. آزمونی که اطلاع زیادی از آن نداشتم .

باز استرس و اضطراب آمد به سراغم. اگر قبول نمی شدم چه؟

به من آدرس جایی که باید لباس خادمی ام را تحویل می گرفتم دادند و قرار شد صبح فردا بروم برای آزمون

کتاب حرم شناسی خریدم . لباس زیبا و نورانی خادمی ام را گرفتم و بعد از خواندن چندین رکعت نماز در حرم و دعا و نیایش . بعد از چند ساعت به اتاقم رفتم

آن شب هم از اذان مغرب تا چند ساعت در حرم مشغول راز و نیاز با محبوبم بودم

بعد از اینهمه وقت رخصت دیدار به من داده شده بود. مگر می توانستم دل بکنم از در خانه یار؟

وقتی برگشتم به اتاق خودم مشغول خواندن کتاب شدم

فکر می کردم یک آزمون راحت است و من می توانم قبول شوم

راستش فرصت زیادی هم برای مطالعه بیشتر نداشتم

هرچه در توانم بود به ذهن سپردم و خوابیدم

در نیمه های شب از خواب برخواستم. طبق رسم زیارت همیشه ام باید برای نماز صبح به حرم می رفتم

به سرعت وضو گرفتم و چادرم را بر سرم کشیدم و به طرف حرم به راه افتادم

صحن و سرا حسابی خلوت بود و زیارت در آن ساعت خیلی می چسبید

نماز خواندم و دل به تار زلف معشوق گره زدم و به گفتن راز دل مشغول شدم

بعد از ساعتی به طرف حسینیه به راه افتادم. باید یک چیزی می خوردم و برای آزمون بر می گشتم

به سرعت صبحانه مختصری خوردم و برگشتم حرم

محل برگزاری آزمون در یکی از دانشگاه های صحن رضوی بود

حدود صد نفر آنجا بودند . زن و مرد . پیر و جوان . همه عاشق و دلداده آقا. از جای جای ایران آمده بودند  . و من چقدر حقیر بودم بین اینهمه انسان های شریف و پاک

قرار بود سه الی چهار ساعت گشت حرم شناسی با یکی از مسئولان خادمیاران در حرم بگذرانیم و بعد برویم برای آزمون

خادم باید با فضای حرم آشنایی کامل داشته باشد چون راهنمای زائران است

پس به راه افتادیم

مدت گشت در حرم گذشت و من تند تند هرچه توانستم از حرف های استاد راهنما یادداشت کردم

و نهایتا به طرف محل آزمون حرکت کردیم . ساعت 12 بود، بعد از خواندن چند آیه از قرآن کریم آزمون شروع شد .

دل توی دلم نبود. با کلی امید و آرزو و ذکر خداوند شروع کردم به تست زدن

آنقدر مضطرب بودم که دستانم به سختی حرکت می کرد

سوال ها یکی یکی سخت و سخت تر می شدند. خدایا اینها را یادم نمی آمد .

بعد از نیم ساعت آزمون تمام شد و ما راه افتادیم . هر یک به طرفی رفتند و من به دفتر سر کشیک بخش خواهران رفتم

کشیک من همان روز بود و از ساعت 2 بعداز ظهر شروع می شد

نتیجه آزمون هم ساعت 4 اعلام می شد

و من باید در این فاصله در محل خدمتم می ماندم تا نتیجه مشخص شود

به محل رفتم و اعلام حضور کردم

ساعت 2 که شد مراسم تحویل کشیک حرم شروع شد

چه لحظات نورانی بود . من بین خادمان ایستادم و شروع کردیم به خواندن دعا و شکر خدمت به درگاه خداوند

و شعر "غیر تو یاری ندارم . با کسی کاری ندارم ." را دسته جمعی خواندیم

تمام مدت خواندن شعر اشک هایم می ریخت. باورم نمی شد اینجا ایستاده بودم و این روز را می دیدم

همه سر خدمتشان رفتند و من که هنوز تکلیفم روشن نشده بود همانجا ماندم

خیلی خسته و گرسنه بودم .از شش صبح تا بحال نه چیزی خورده بودم نه استراحت کرده بودم .

لباس خادمی ام را هم نپوشیده بودم پس با اجازه از مسئول بخش به حسینیه رفتم و به سرعت لباسم را عوض کردم

به سرعت سیبی گاز زدم و تکه نانی خوردم تا ضعف نکنم

با لذت خودم را در آینه نگاه کردم و چادرم را پوشیدم

با خودم می گفتم در آزمون که قبول شوم باید تا 10شب همینجا در حرم بمانم، گرسنه ام می شود

پس یک تکه نان در کیفم گذاشتم و رفتم

در همان اتاق مسئول کشیک بودم که از من خواستند در این مدت تا جواب آزمون من بیاید از خادمانی که برای استراحت آمدند پذیرایی کنم

و من با عشق مشغول این کار شدم

ساعت از 4 گذشته بود که با ترس و استرس وارد گروه آستان قدس در برنامه سروش شدم تا نتیجه آزمون را ببینم

ته دلم شاد بودم از قبولی ام  امـــــــا .

من نتوانستم قبول شم

ناگهان تمام دنیا روی سرم خراب شد . من رد شدم . آقایم قبولم نکرد . مرا پس زد .

بغض کرده بودم و دلم حسابی گریه می خواست . اما آنجا جایش نبود

بدون هیچ حرفی از جایم بلند شدم

به طرف مسئول بخش رفتم و با سر افکنده گفتم در آزمون رد شدم

با مهربانی گفت اشکالی ندارد خب حالا برو استراحت کن

اما

برای امشب شام مهمان آقایی

یک وعده غذای مهمانسرای حضرت سهیمه داری

این حرف را که شنیدم لبخند محوی بر لبم آمد

چقدر آرزوی خوردن این غذا را داشتم. باورم نمی شد

یک برگه به من داد و با لبخند راهی ام کرد و گفت باز هم بیا برای آزمون .

قبل از برگزاری امتحان خیلی با ما صحبت کرده بودند که اگر رد شدید قهر نکنید بروید از مشهد!

همین که آقا شما را تا اینجا آورده یعنی قبولتان کرده

اینقدر بیایید و امتحان بدهید تا قبول شوید. نا امید نشوید .

و مرا این فکر می آزرد که تا بار دیگری که بیایم اینجا شاید یک سال بگذرد .

به اتاقم رفتم

دلم خیلی گرفته بود . کیفم را پرت کردم و با همان لباس روی تخت دراز کشیدم

بغضم شکست و اشکم آمد

اما ناگهان فکری دلم را آرام کرد . حداقل چند ساعت لباس خادمی بر تنم بود و خدمت گزاری کردم مگر نه؟

همین دست آورد و توشه این زیارت برایم کافیست

از خستگی خوابم برد و دم غروب بیدار شدم

لباس هنوز بر تنم بود. آن را تعویض کردم و  به یاد سهمیه غذایم افتادم

قربان آقای مهربانم بشوم الهی . به سرعت به طرف حرم رفتم

دم مهمانسرای حضرت پر از جمعیت بود . به سختی توانستم وارد شوم

و عاقبت گرفتم آن طعام پاک بهشتی را و سبک بال مثل پروانه ها رفتم

شب آخر بود و فردا باید باز میگشتم . هرچه راز و نیاز و زیارت و دعا می کردم برایم کم بود

.

.

.

و من بلاخره از مشهد مقدس به خانه بازگشتم

با یک حسرت در دل و کلی امید و یک خواهش از آقایم . که آن برات کربلا و زیارت اربعین بود.

یعنی می شد ؟

امید به خدا

امام رضا جانم عاشقتــــــــــــــــــــم


نزدیک امام رضاییم

به خدا که بی وفاییم

خود گر نری دل را ببر

ما محتاج آقاییم

 

در این روز ولادت

روز کرم و سعادت

بخون دعا و ارادت

تا دعا برات بشه عادت

 

کاش به خوابم بیاید

الگویم شود باید

سرور کشورم شده

همشهری خودم شده

 

در حرمش که رفتم

احساسی عجیب داشتم

با کرم و لطف خدا

دارایی در جیب داشتم

 

دارایی از جنس ثواب

دادگی کمکی از ارباب

 

 

ابوالفضل دوستی


انتظار واقعی برای رسیدن امان نامه و خوردن مهر قبولی پای برگه تقاضایم توسط دستان آقا تازه از ابتدای فررودین ماه سال 1398 شروع شد.

روزهای عید هر لحظه اش با انتظار و لحظه شماری برای امدن پیام تایید یا تماسی از دفتر نمایندگی آستان قدس گذشت، اما خبری نشد.

عید به پایان رسید و روزهای فروردین یکی پس از دیگری می گذشتند و من هر روز پکر تر و بی حوصله تر می شدم.

هر روز با خودم می گفتم، مگر جای توی روسیاه و گناه کار بین عزیزان و دوستان امام رضاست؟

تو کجا و امین بارگاه قدس شدن کجا؟

تو کجا و تاج نوکری بر سر نهادن کجا؟

روزها که دلم می گرفت، تنها مامن من پنجره کوچکی بود که از دنیای مجازی به بارگاه نورانی آقا امام رضا گشوده می شد و آرام دلم زیارت از راه دور غریب الغربا .

می نشستم پشت صفحه لپ تاپم و یک دل سیر با خیال صحن و سرایش اشک می ریختم و با آقایم راز دل می گفتم.

دست می گذاشتم بر تصویر پنجره فولادش و حاجت دلم که پوشیدن لباس خادمیش بود را از او طلب می کردم.

روزها گذشت و اردیبهشت ماه هم رسید و اجازه نامه خادمی من نرسید.

داشتم از غصه دق می کردم . اگر آقایم دست رد به سینه ام می زدو مرا از خودش می راند، از این به بعد دیگر به چه امیدی باید زندگی می کردم.

من که دیگر در این دنیا آرزویی نداشتم . هرچه برایم مانده بود او بود و خدا .

می دانستم ناامیدم نمی کنند .

ماه رمضان آمد و شب بیداری ها تا سحر شروع شد

شب های ماه میهمانی خدا یکی یکی می گذشت و درد دل من دوا نمی شد.

هر شب سر نماز دعایم همین بود که پذیرفته شوم

تا شب میلاد کریم اهل بیت، امام حسن (ع) رسید.

آن شب دلم پر کشید به سرای بقیع و دلم از غربت و تنهایی آقا خیلی گرفت

از ایشان در همان حال حاجتم را خواستم و شب را با دلی پر از غصه گذراندم

فردای همان روز بود، دم ظهر، موقع اذان ظهر که بلاخره گره کارم به دست مهربان و بخشنده امام حسن باز شد

قربان مهربانیت شوم آقا جان. حاجتم را داد و دل شکسته و ناامیدم را شاد کرد

بلاخره منه رو سیاه را بین سپید رویان به نوکری پذیرفتند

راه ورودم به بهشت امام رضا باز شد

خدایا چگونه سپاس بگویم تورا برای این همه لطف

امام رضایم ممنونم. مهربانم ممنونم

من که لیاقتش را نداشتم اما مثل همیشه بیش از لیاقتم به من بخشیدید.


روزهای سرد دی ماه بود که برای رسیدن به افتخار نوکری امام رضا اولین قدم را برداشتم.

وارد سایت ثبت نام خادمیاری آقا شدم و ثبت نام کردم

کد رهگیری ثبت نام را گرفتم . قرار شد دو ماه بعد نتیجه تایید ثبت نام را دریافت کنم.

فکر می کردم کارم تمام شده و همین کافیست.

پس منتظر نتیجه ثبت نام ماندم و دو ماه گذشت. اوایل اسفند ماه باید نتیجه اعلام می شد

اما هرچه منتظر ماندم خبری نشد.

با خودم گفتم، به این راحتی ها که نیست، حتما مراحل اداری و مصاحبه و گزینش و تحقیق و . دارد

به همین راحتی ها که آقا هر کسی را نمی پذیرد.

اگر عاشقش هستی عاشقانه در راهش قدم بگذار

پس شروع کردم به جستجو در اینترنت و تازه آن موقع بود که فهمیدم من کجای کار هستم!

ثبت نام و گزینش خادم یاری امام رضا چندین مرحله داشت که من نمی دانستم:

1- ثبت نام اینترنتی و دریافت کد رهگیری

2-رفتن به نمایندگی آستان قدس در شهرستان و شهر خود

3-ارائه تمام مدارک شناسایی و مدارک تحصیلی و عکس و گواهی نامه عدم سوء پیشینه!

4-پر کردن چندین فرم ورود اطلاعات

تازه بعد از انجام این مراحل بود که دو ماه انتظار برای گزینش و تحقیقات شروع می شد و من بدون انجام اینها دو ماه منتظر مانده بودم!

پس شروع کردم به پیمودن مراحل عروج به آسمان عشق را

هفت آسمان، هفت مرحله، هفت خوان رستم.

یادم نمی رود روزی را که برای دریافت گواهی نامه عدم سوء پیشینه از خانه خارج شدم

آن روز، روزهای آخر اسفند ماه بود

دقیقا روزی که بارش سیل آسای باران در استان گلستان شروع شده بود.

و من هم در همان استان .

روزی که برای رفتن به اداره آگاهی از خانه خارج شدم روز بارش و هجوم جریان آب در شهر ما بود

یادم نمی رود . چه باد تندی می وزید . چه باران شدیدی می بارید

تمام جوی های آب سرریز کرده بود

هیچ ماشینی در خیابان پیدا نمی شد که سوارش شوم

آب تا بالای مچ پایم می رسید

چترم که همان اول در اثر باد شدید برعکس شده بود! شده بودم شبیه درخت چنار با آن چتر!

عاقبت ماشینی آمد و مرا جلوی در اداره آگاهی پیاده کرد و رفت

با خودم میگفتم خوب کار تمام شد

اما تازه شروع مشکل بود!

مامور جلوی در گفت که همه مسئولین داخل یک جلسه حضور دارند و تا یک ساعت دیگر نمی توانند مراجعه کننده بپذیرند

به من گفت حق ورود به داخل را ندارم و باید بیرون بمانم

بیرون هم که باران مثل سیل می بارید

در اداره بسته بود

هیچ سقفی نبود که زیر آن پناه بگیرم

دور تا دورم پر بود از آب باران

تمام بدنم خیس از آب بود

آمدم لب به غرغر باز کنم که یادم آمد دلیل گام گذاشتنم در این مسیر را

من برای رسیدن به یک سعادت بزرگ در این راه قدم گذاشتم

منه بی لیاقت رو سیاه . چون کلاغ سیاهی ام که آمده ام کبوتر شوم

پس به جان می خرم تمام سختی این راه را

ببیند آقایم که برای رسیدن به او از جانم هم میگذرم

خیس شدن که هیچ چیزی نیست.

چشمم افتاد به جایگاه کوچک نگهبانی بیرون در اداره آگاهی

لحظه ای خاطره ای از یک سرباز خسته و غمگین در گوشه ای دور از کشور به یادم آمد

کمی بغض کردم برای آن سرباز .

بعد رفتم زیر سقف ترک برداشته جایگاه نگهبانی ایستادم

هرکسی که رد می شد با تعجب نگاهم میکرد

کمی خنده دار بود ایستادن یک دختر در چنین جایی

حتما با خود میگفتند بلاخره قانون سربازی رفتن دختران هم تصویب شد!!! ^_^

ولی همان سقف کوچک ترک خورده یک ساعتی جان پناهم شد و ماندم

تا بلاخره در باز شد و وارد شدم .

گواهی را که گرفتم با خوشحالی رفتم به طرف باقی راه

این سخت ترین مرحله بود تا بدین جا و پایانش ذوق زده ام کرد

اما وقتی نزد مسئول بخش ثبت نام در نمایندگی شهرم رفتم کمی حالم گرفته شد!

گواهی عدم سوء پیشینه ام را که آنهمه برایش دوندگی کردم و چندین اداره مختلف رفتم را برداشت

و گفت اصلا نیازی به این نبود!

من اینهمه برایش زحمت کشیدم .!

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبگردی